فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

پایان 8 ماهگی/ ورود به 9 ماهگی

دخترکم  ماهه که با وجودت نفس میکشیم و با نفسهات زندگی میکنیم. نفسم ماهگیت مبارک.       عشق کوچولوی هشت ماهه من امشب برای جشنت خاله سهیلا و دینا جون و خاله صبا و عمو محتبی و مامان فریبا و بابایی دعوت بودن. خلاصه کلی سرمون شلوغ بود و شما و دینا جونمم شده بود نقلای مجلس و با شیرین کاریاتون کلی ما رو سرگرم میکردین. فدای جفتتون بشم که پارسال این موقع ها تو دلمون بودین و همش من و مامان دینا باهم از احوالاتمون تلفنی صحبت میکردیم و شما ها رو تو خیالمون تصور . چه...
1 آبان 1392

علت یبوست رونیا جونی کشف شد هورااااااااااااااااا.

دختر قشنگممممممممممممم بالاخره فهمیدم این یبوست لعنتییییییییی چرا دست از سرت بر نمیداشت. گلکم بگم که یبوستت از شش ماهگیت یعنی درست از وقتی که غذا کمکی + قطره آهن  + نان 2 شروع شد سراغت اومد. همه چی تو این مدت امتحان کردممممم همه چی : از الو تو سوپ /آلو خیس خورده /روغن زیتون /شربت انجیر /آب گلابی /پوره گلابی /بیسکوییت  /سرلاک و ........... ولی هیچکدوم خوبت نمیکرد و فقط باید شیاف میزاشتیم تا شکمت اونم به چه سختی و عذابی کار میکرد. تا اینکه یه روز که داشتم با مامان های کلوب اسفندی چت میکردم فهمیدم که قطره اهن رو من دو برابر مقداری که باید میدادم بهت میدادم تو این مدت. خدا لعنت کنه اون داروخونه ای رو برای اولین بار برای شما آهن خرید...
30 مهر 1392

متفرقه از نوع عکس...

این دوشب پیشه که حوصلت سر رفته بود و ساعت 11 شب رفتیم بیرون تا خانوم خوشگلمون LED نگاه کنه و ذوق کنه یه سر هم رفتیم خونه مامان فریبا البته بالا نرفتیم و بابایی اومد بیرون و کلی ذوق زده شده بودی و حاظر نبودی بیای پیش ما و وقتی آوردیمت تو ماشین گریه کردی           دیروز : وقتی هوا خیلی سرد و بارونی شده بود در حال رفتن به خونه مامان فریبااااااااا     امروز: دخترم با چهاردست و پا راحت تر کنجکاوی میکنهههههههه           بوسسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
30 مهر 1392

بازم پیشرفتتتتتتتتتتتت...

عزیز دلممممممم امروز یعنی در 7 ماه و 28 روزگیت یه پیشرفت دیگه به ثبت رسوندی اونهم این که خودت از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دادیییییییی هورااااااا دوربین پیشم نبود تا ازت عکس بندازم شرمنده .ولی این عکس دقیقا مال بعد این عملیات موفقیت آمیزته.   ...
28 مهر 1392

خبر خبر :دخترکم چهاردست و پا میره.

سلام عشق کوچولوی خودم. بالاخره امروز یعنی در 7 ماه و 27 روزگیت تونستی یه متر 4 دست و پا بری .هورااااااااااااااااااااااااا به افتخار دخترم . فدات بشم که دیگه از این به بعععععععععععد بیچاره شدیم ما رسمااااااااااااا. چون خیلی چیزا رو باید از جلو دستت بردارم و مثل عقاب چشمم بهت باشههههههههههههههههههههههه  تا خدای نکرده بلایی سر خودت نیاری عزیز دردونه.امروز نیم متر اول رو چهار دست و پا اومدی بعدش سینه خیز .در واقع این اولین باریم بود که سینه خیز میرفتی و انگیزه ات هم چیزی نبووووووووود جز لپ تاب   امروز عصری هم که خاله جون صبا خونمون بود برای بابا بازم چهاردست و پا رفتی سراغ ظرف میوه که بابا ذوق مرگ شده بود اینم عکسای اولین چهاردس...
27 مهر 1392

وقتی یه فرشته به جشن فرشته ای تازه وارد دعوت می شود...

سلام گل گل مامان. پاستیل کوچولو که روز به روز داری شیطون تر و بامزه تر میشی امروز عصر جشن یه فرشته کوچولو دعوت بودیم که تازگیا از اسمون دل کنده و زمینی شده. جشن چهل روزگی الیسا جون. الیسا جون دختر دوست داشتنی و ناز همسایه مادر جون هست و یه جوررایی مامانیش با منم دوسته.چون صبح دیر بیدار شدیم تا کارامونو بکنیم و شما و خودم حاظر شیم و وسایل شما رو جمع کنیم کلی طول کشید و یکم دیر به مراسم رسیدیم. یعنی ساعت ٣ مراسم شروع میشد ما ٤ و نیم رسیدیممممممم. خوب باید تا بهشهر هم میرفتیم یکمم به خاطر اون دیر شد ولی خوب زیادم دیر نرسیدیم و انگار جشن تازه شروع شده بود. خلاصه اونجا کلی خانوم بودی و از دیدن بچه های کوچیک و بزرگ به وجد میومدی و جیغ میکشیدی ...
27 مهر 1392

اولین عید قربون رونیا جونی.

فرشته کوچولو اولین عید قربونی که تجربه میکنی مبارکککککککککککک.     عسل عید قربون عمو ها و بابایی گوسفند میخرن و خونه مامانبزرگ من قربونی می کنن و همه اونجا جمع میشیم. امسال هم طبق سالهای گذشته ساعت 11 صبح منتظر شدیم تا شما بیدار شی و بریم اونجا .ولی امسال یه فرق خیلی خیلی بزرگ با سالهای دیگه داشت اونم  حظور سبز شما بوووووود. اونجا کلی اتیش سوزوندی و کباب خوردی و غذا نخوردی و از این بغل به اون بغل شدی و همه برات کلی غش و ضعف میکردن بس که نااااااااااازی اینم چندتا عکس از عید قربون 92 با رونیا جونی خونه مامانبزرگ و عمو: گوشت خوری به سبک رونیا:         ...
25 مهر 1392

عشق یعنی ....

  عزیز دلم سلام. تو این پست میخوام از دونفر تشکر کنم: عزیزم تو این دنیا برای ما و همچنینن شما دوتا فرشته دیگه هم هستن به نام بابایی و مامان فریبا. میخوام بدونی که اونا شما روبا تمام وجود دوست دارن و عاشقتن و هرکاری از دستشون بر بیاد برای شما کوتاهی نمیکنن و همیشه سایه شون مثل یه سقف محکم بالاسرماست و ایشالا هزارسال دیگه هم بالا سرمون باشه تا زیر سایه شون عشق واقعی رو تجربه کنیم. از اون شبای سخت نوزادی شما گرفته یا نه از اون دوران جنینی شما گرفته که تا الان که نزدیک هشت ماهته از هیچ کمکی و عاطفه ای دریغ نکردن و با تمام گرفتاریها و مشغله هایی که دارن باااااازم دوست دارن هروز شما رو ببینن و باهات بازی کنن و باهات عشششششششششششق...
24 مهر 1392

آخرین روزهای 7 ماهگی...

سلام پاستیل کوچولوی مامان. عشقم اومدم یکم از این روزای آخر هفت ماهگیت بگم. این روزا پاستیل مامان داره تلاش میکنه چهاردست و پا برهههههه. البته تقریبا از یه روز قبل رفتن به مشهد این تلاش شروع شد و برای اولین بار روی چهاردست و پات چندثانیه لق لق زنان واسادی. تا برگشتیم از مشهد که الان بیشتر و مسلط تر روی زانوهات و دستات وایمیسی و فکر کنم تا چندروز دیگه شروع کنی به حرکت و بیچارمون کنی اگه شروع کنی به گشتن خونه باید کل خونه رو جمع کنم. بس که چیزای خطرناک دم دستته. عشقم تقریبا چندوقتی میشه که دیگه تو رختخواب وول میزنه و خودش میخوابه و احتیاجی نیست خواش کنم. فدات شم که از اولم تو خوابیدن اصلا اذیتم نمیکردی. حالا هم حسابی مستقل شدی و خیلی دو...
23 مهر 1392