فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

پایان 10 ماهگی/ ورود به 11 ماهگی.

هر انسان لبخندی از خداست و تو زیباترین لبخند خدایی. فرشته کوچولوی من اولین ماهگرد دورقمیت مبارک.   عروسک خوشگلم این ماه برای اینکه ماهگردت با شب یلدا یکی میشد و تو اون شلوغی نمیشد جشن گرفت یه روز زودتر ماهگردتو گرفتیم . این ماه خواستیم بریم بیرون و 3 تایی جشن بگیریم. امروز برای نهار رفتیم سفره خونه نیاوران تو جاده دریا و که من و بابا حجت قبل شما خیلی میرفتیم اونجا و دیزی های عالیی داشت. خلاصه رفتیم و تو اون هوای ابری و بارونی حسابی بهمون چسبید و البته شما هم کنار ما کلی دیزی میل کردین .بعدشم با کیکت کلی عکس انداختیم البته به هزار زووووووور و دردسر .چون دیگه اصلا یه جا بند نمیشی که با کیک عکس بندازی و ...
30 آذر 1392

یاداوری خاطرات شیرین با عکسهایی فراموش شده ....

یکی یدونه مامان امروز بابا حجت که میخواست آهنگ بریزه تو فلش ماشین رو آورد بالا و بازش کرد و دیدم چندتا عکس از بیمارستان و روزی که شما دنیا اومدی توشه . یهو یادم افتاد که اینها رو خاله منان وقتی شما خیلی کوشمولو بودی اومده بود دیدنت برام ریخت تو فلش و من تا الان یادم رفته بود. خیلی قشنگ بودن و خیلی خیلی خاطره انگیییییییییییییییییییییز  دلم یهو هوایی شد برای اون روزا و بوی خوش نوزادیات ... واقعا یادش به خییییییییییر:             هنوزم وقتی این عکسهارو میبینم حرصم میگیره که با اون همه پولی که بیمارستان میگرفت این لباسارو تنت کرده بودننننننننننن ...
30 آذر 1392

آماده ایم برای شب یلدا...

عزیز مامان این چندروزه همش درگیر کارای یلدایی بودم. خرید لباس برای خودم  تا با شما گل دخترم ست باشم. و همچنین شکلاتهایی که سفارش داده بودم بعد اینکه عکسشونو تو وبلاگت گذاشتم همه از هر جایی تماس و کامنت و sms که براشون بزارم کنار .منم دیدم اینجوری شب ییلدا حتما کم میاد شکلاتها واسه همین دست به یه خلاقیت زدم . یه سری شکلات ساده گرفتم و کاغذ دورش و برداشتم و به جاش عکسهای شما رو که خیلی کوچولو چاپ کردم زدم روش و شد شکلات رونیاییییییییی .البته شما خودت شکلاتی ها اونم از اون خوشمزه هاشششششش. خلاصه اینجوری تعدادشون زیاد شد. یه دست لباس راحتی طرح هندونه هم برات گرفتم تا اگه با لباسات سختت شد اونارو بپوشی. خلاصه همه چی آماده است برای یک شب یل...
30 آذر 1392

لباست آماده شد گلم.

عزیز مامان بالاخره سوئیشرت شلواری که مامان فریبا برات بافت آماده شد. خیلی خوشگل شد و خیلی هم بهت میاد و حسابی هم گرم نرمه.مبارکت باشه فرشته کوچولو. دست مامان فریبا هم درد نکنه. نمای جلو ...   نمای پشت:   ...
30 آذر 1392

عکسهای باقیمونده از نه ماهگی...

فرشته در آستانه ده ماهگیش در خواب ناااااااااز:     اولین باری که چاقو دستتو برید. یهویی اومدی چاقو رو برداشتی و محکم تو دستت نگه داشتی و بابا اومد بگیره از دستت بس که محکم نگه داشته بودی دستت اینجوری شد. فدات شم گلم ایشالا این آخرین بار هم باشه عسل خانومم.     خونه عمو حسین و سه وروجک...       دیگه هر جا باشی تلویزیون رو کشف میکنی حتی خونه عمو حسین:     الوووو ......     دست دسی دست دسی...     اینجا هم بدو رفتی تا چایی از بابا بگیری عشق مامان.     چنجشنبه شب و تای سیز : الوووووووو..... &nb...
30 آذر 1392

این روزهای شیطون کوچولو...

نفس مامان دیگه کم کم نه ماهگیتم داره تموم میشه و شما روز به روز بزرگتر و باهوش تر و خانوم تر میشی و صد البته شیطون تر.  هر روز کارای جدید یاد میگیری و جاهای جدیدی رو کشف میکنی. جدیدا الو کردن یاد گرفتی و جالبه که فقط با گوشی خونه و آیفون الو میکنی و هر چی یادت میدم که با دستت هم الو کنی یاد نمیگیری. باهوشی دیگه میدونی اونا الو میشن دست که الو نمیشه هههههههه. این روزا خیلی سخت میشه خوابوندت و حسابی دوست داری بازیگوشی کنی و نخوابی بعضی شبا با گریه میخوابونمت. باهوش شدی و عاقل و حواست حسابی به دورو برت هست و هیچی رو نمیشه ازت قایم کرد مگر خواب باشی. ترست هم بیشتر شده و جاهای بلند و پله رو خیلی با احتیاط رد میشی و آهسته. از حموم جدیدا خ...
25 آذر 1392

این آخر هفته با خانواده بابا حجت...

سلام عشق کوچولوی مامان. قربونت برم من که چقدر این روزا شیطون و شیرین شدییییییییی. پنجشنبه شب خونه عمو باباحجت شام دعوت بودیم . شما حسابی با دختر عموی باباحجت  مهنا جون و کوثر و محمد جواد آتیش سوزوندی و کلی هم برای همه دلبری کردی.به اصرار عمه فهیمه تصمیم داشتیم شب رو بهشهر بمونیم و آخر شب رفتیم خونه مادر جون. ولی مگه میخوابیدی اونجااااااااااااا. اول که خودتو کلی به پتوها مالیدی و ما هم گفتیم خوابت میاد و تا برقهارو خاموش کنیم خوابیدی. ولی حسابی رو سفیدمون کردی و بیچارمون کردی تا بخوابی تا برقها خاموش شد گیر دادی به چراغ خواب و کلی باهاش ور رفتی و براش جیغ میکشیدی و میخندیدی. که تصمیم گرفتیم چراغ خواب رو خاموش کنیم بعدش دیگه روشنایی تو...
23 آذر 1392