پایان 8 ماهگی/ ورود به 9 ماهگی
دخترکم ماهه که با وجودت نفس میکشیم و با نفسهات زندگی میکنیم. نفسم ماهگیت مبارک.
عشق کوچولوی هشت ماهه من امشب برای جشنت خاله سهیلا و دینا جون و خاله صبا و عمو محتبی و مامان فریبا و بابایی دعوت بودن. خلاصه کلی سرمون شلوغ بود و شما و دینا جونمم شده بود نقلای مجلس و با شیرین کاریاتون کلی ما رو سرگرم میکردین. فدای جفتتون بشم که پارسال این موقع ها تو دلمون بودین و همش من و مامان دینا باهم از احوالاتمون تلفنی صحبت میکردیم و شما ها رو تو خیالمون تصور . چه روزایی بود .................... یادش بخیر. و حالا دو تا عروسک خوشگل تو واقعیتمون هستین دینا جون خاله 10 ما ه و 10 روزه و عسل خودم رونیا طلا 8 ماههههههههه.چه میشه گفت جز:
خدایا مهربونیتو شکرررررررررر.
بقیه ماجراهای امشب بدو ادامه مطلب.....
دخترکم حاظر و آماده منتظر مهموناش:
چقدر دیر کردنا بزار یه یه زنگ به دینا جون بزنم
کادوی باابیی و مامان فریبا: توپایی که عاشقشونی 4 تا داشتی 4 تا دیگه اضافه شد
شیطنتهای دو فسقلی.....
اوه اوه کار بالا گرفت و رونیا مورد نوازش از نوع دینایی قرار گرفت
البته فکر نکنین دخی طلا آروم نشسته هااااا . اینجا در ظاهر داره ناز میکنه ولی .....
عکسای نی نی 8 ماهه من کیک این ماه رو بابا حجت با سلیقه خودش برات خریده.دستش درد نکنه.
و کم کم دور خیز برای کیک....
عروسک قشنگم
دو تا فرشته های ما .....
و باز هم کشمکش بین این دو تا فینگیلی ....
و در آخر آکروبات بازیهای دینا جون خاله که عاشقشمممممم شیطون کوچولوی خودمه
کادوی دینا جون...
اینم مامان فریبا برات گرفته...
خدایا هزاران بار شکر.