فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

اولین غذای رونیااااااااااااااا

دخترکم بالاخره امروز روز اول ماه رمضون غذای کمکی رو برات شروع کردم. درسته که دکترت گفته بود از اول ماه بعد ولی من چندجا خوندم و سرچ کردم دیدم بعد 4 ماهگی هم خیلی ها شروع میکنن و منم امروز برات فرنی درست کردم . و این شد که شما همراه باباحجت که روزه بود فرنی خوردی. اینم عکس اولین غذای شما(فرنی با شیرخشک).البته فقط یه قاشق ازش دادم خوردی.خداروشکر که خیلی دوست داشتی همش نگران بودم نخوری و خوشت نیاد. همش منتظر بودی تا بازم بهت بدم.     اینم عکسای دخمل شکمو در حال خوردن.... فدات بشم که اول بلد نبودی چیجوری بخوری مثل پیشی زبون میزدییییی           جیگرم تا غذای تو قا...
19 تير 1392

ممنون امام رضا(ع)...

گل مامان پارسال قبل اینکه شمارو باردار شم رفته بودیم مشهد و همونجا از امام رضا یه نی نی سالم و صالح خواستم دقیقا وقتی برگشتم یک ماه نشده بود که فهمیدم شمارو باردارم. اونجا یه دستمال سبزی رو طواف داده بودم و وقتی شما دنیا اومدی هرچی گشتم پیداش نکردم که ببندم به دستت. دیروز توی یکی از کیفهام پیداش کردم و خیلی خوشحال شدم و الانم بستم دست شما تا ایشالا به لطف امام رضا همیشه سالم و سلامت باشی. ممنونم یا امام رضا برای این فرشته ای که بهم دادیییییییییییی.     ...
19 تير 1392

تولد دوقولوهاااااااااا مبارک.

طلا خانوم امروز دومین سالگرد تولد دختر عمو و پسرعموی شما بود. تولدشون مبارک. خداجون بعد سالها به عمو و زنعمو با هزار نذر و نیاز دوتا فرشته داد به اسم کوثر و محمدجواد. امروز تولدشون رو رفتیم جنگلهای پاسند جشن گرفتیم. و خیلی خوش گذشت. پارسال این موقع شما تو دل مامان بودی و من معده درد و ویار شدید داشتممممممممممم و هیچی نتونستم بخورم. این عکس دوقلوهاست که پارسال با من و باباحجت گرفتن.   اینا عکسای شماست تو راه.وقتی تو ماشین میشینی  اول خیره میشی به بیرون و اینجوری انگشت میخورییییییییییی...         بعدش کم کم خوابت میگیره و وقتی خوابت میگیره این شکلی میشیییییییییییی...   ...
17 تير 1392

رونیا دمررررررررررو...

عشق مامان از اونجایی که شما رفلاکس داشتی  هیچ وقت نتونستم عادت بدم به دمر خوابیدن واسه همین الان که دمر میزارمت اصلا دوست نداری و از اونجایی که من عاشق عکسای نینی ها تو حالت دمر هستم صبح که شما خیلی سرحالی  دمر خوابوندمت و ازت عکس انداختم .خیلی بامزه شدننننن من که خیلی دوسشون دارممممم ....         ...
16 تير 1392

پیشرفت مامی رونیا!!!!!

عزیز مامان دیشب بالاخره دلمو زدم به دریا و شمارو بردم حموممممممم  اولش فقط میخواستم تنتو بشورمو و سرت رو نشورم ولی بعدش به بابا حجت همینجوری گفتم سرشم بشورم؟؟؟؟ اونم گفت بشورررررررررر  منم بالاخره ترسو گذاشتم کنار و شستممممممممممم خیلی میترسیدم رو سرت آب بریزم ولی بالاخره به ترسم غلبه کردم و سرتو شستم. اینجوری مامان فریبا هم راحت شدددددد بنده خدا همش مجبور بود شمارو وقت و بی وقت ببره حموم.از ذوقم یادم رفت ازت عکس بندازم. ولی برای اینکه پستت بی عکس نباشه این عکسارو که تو مغازه بابایی که دیروز بعدازظهر رفته بودیم میزارمممممممم.       ...
16 تير 1392

یه پیک نیک عالی با رونیااا

عزیز مامان این چندروز که وبتو آپ نکردم اتفاق خاصی نیوفتاده بود که بخوام بنویسم .امروز به همراه خاله صبا و عمو مجتبی و بابا حجت تصمیم گرفتیم بریم جنگل .اول برای اینکه شما اذیت نشی میخواستیم شمارو بزاریم پیش مامان فریبا اما بعدش که مامان فریبا گفت کار داره تصمیم گرفتم شمارو هم ببریم. راه خیلی طولانی بود اما شما تو راه همش خواب بود بعد یه ساعت رسیدیم خربزه چشمه که جای واقعا محشری بود و البته خیلی خیلی خنک که مجبور شدم تن شما آستین بلند و کلاه بپوشونم(حالا خوبه همراهم آورده بودماااا) .شما تا بیدار شدی شیر خوردی و بابا حجت شمارو کلی تو جنگل چرخوند. و شما هم کلی کیف میکردی. مخصوصا از دیدن آتیش که حسابی متعجب شده بودی.     اینجا...
15 تير 1392

مهمونی خونه خاله صبا ....

عسلکم امروز نهار خونه خاله جون صبا دعوت بودیم. خاله صبا و عمو مجتبی  شمارو خیلی دوست دارن و همش باشما بازی می کنن. مخصوصا عمو مجتبی که امروز با شما کلی عروسک بازی کرد و بعدش که خسته شده بودی خوابوندت.           بعدش که بیدار شدی شمارو دمر خوابوندم .         اینجا دارم یکم بهت زردالو میدم ببین چیجوری با دستات و پاهات منو گرفتی که از دهنت  یه موقع در نیارممممممم     به به مامانم اینجا نیست ببینم موبایلش چیجوریهههههههه       دست خاله جون درد نکنه خیلی خوش گذشت بهمون. خددایا ممنون ...
12 تير 1392