آخرین شب هفت ماهگی و شروعی برای اقدامی بزرگ...
گل مامان دیش آخرین شب از هفت ماهگی شما بود و اگه خدا بخواد امشب جشن 8 ماهگیتو میگیریم. ولی دیشب در یک اقدام شجاعانه تصمیم گرفتم شمارو تو اتاققت بخوابونم. وقتی خوابیدی بغلت کردم و بردم گذاشتم تو تختت تو اتاق خودت. کلی بالا سرت نشستم وقتی مطمئن شدم خوابت عمیقه اومدم تو اتاق خودم. بابا حجت هم تو حال خوابید و گفت مطمئنم نصفه شب میاریش پیش خودت من همین جا میخوابم . اومدم تو اتاق و یه نیم ساعتی با لپ تاب ور رفتم تا اگه بیدار شدی بیارمت پیش خودم که شما همچنان خواب بودی. بگم که تو اون نیم ساعت 20 بار اومدم تو اتاق سرک کشیدم بعش دیگه اومدم که بخوابم ولی مگه خوابم برد هرچی اینور اونور کردم دیدم نمیشههههههههههه جات بدجوری خالی بود کنارم عزیزممممممممممممممممممممممممم دیگه بعد نیم ساعت تصمیم گرفتم خودمم بیام تو اتاق شما بخوابممممم. آخیش اینجوری بهتر بود حداقل از دور میدیدمت و دلم شورتو نمیزد ولی اونم یه ساعت تونستم تحمل کنم و خلاصه بعد دوساعت دوباره باهم برگشتیم تو اتاق ما و خوابیدیم تا صبححححححححححح وقتی باباحجت گفت چرا برگشتین تو اتاق گفتم برای شب اول دو ساعت کافیه ولی ایشالا از این به بعد میخوام تو روز هم تو اتاق خودت بخوابونمت و کم کم عادت بدم شبا هم یه ساعت یه ساعت اضافه میکنم امیدوارم خدا هم کمکم کنه آخه دل کندن از شما حتی تو خواب هم خیلی سخته گل دخترممممممممممممممممم
اولین شبی که برای دو ساعت تو تختت خوابیدی:
اینم امروز بعدازظهره که از حموم اومدی و کلی شیطونی و ورانداز کزدن دورو برت بالاخره خوابت بردددددددددد(بعد 1 ساعت وول خوردن)
و بالاخرهههههههههههههه...
خدایا هزاران بار شکر.