فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

سی ام بهمن روزی فراموش نشدنی _ خاطره زایمان

1392/2/3 0:39
نویسنده : مامانیه رونیا
3,939 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت 7 بود که بیدار شدم برم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون فهمیدم بلههههههههه کیسه آبم پاره شده بود.وای خدایا چقدر ترسیده بودم با اینکه هزارجا خونده بودم که اگه کیسه آب پاره بشه کلی وقت داریم تا نینی مشکلی براش پیش نیاد اما انگار همه چی یادم رفته بود.با گریه و هول به مامان فریبا زنگ زدم .از بخت ما بابایی اون روز صبح رفته بود تهران برای خرید مغازه.بعدش به بابا حجت زنگ زدم کلی گریه کردم پشت تلفن که توروخدا زود بیا .مامان فریبا اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان تو این فاصله همینجور ازم آب میرفت و من نگران تر میشدم و گریه میکردم .تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و سریع شیو کردن و لباس پوشیدم و سوند و آنجیوکد و ....  در همه این مراحل من در حال گریه کردن بودم تا دراز کشیدم روی تخت شما یه تکون خوردی که اون بهترین تکونت بود که کلی به من روحیه داد.از اونجایی که شما قرار بود چهارشنبه 2 اسفند دنیا بیای من هیچ کارم و نرسیده بودم و اصلا آمادگی نداشتم.نه حموم نه اصلاح نه هیچی.رو تخت دراز کشیده بودم که بابا حجت به موبایلم زنگ زد و گفت داره کارای پذیرش رو انجام میده .منم به خاله افسانه زنگ زدم که اونم شوکه شد و گفت الان حرکت می کنیم و میایم ساری.کارای پذیرش که تموم شد با یه ویلچر منو بردن اتاق عمل .تو راه با بابا حجت و مامان فریبا خداحافظی کردم و همش داشتم گریه می کردم اصلا دست خودم نبود اشکام همینجور سرازیر بود.وارد اتاق عمل که شدم منو بردن تو یه اتاق و دراز کشیدم و یه پرده جلوم کشیدن و شروع کردن بتادین زدن بعدش دکتر بیهوشی اومد و گفت نگران نباش هر وقت بخوام بیهوشت کنم بهت میگم بعدش دکتر بنافتی (دکتر زنان مامان تو این 9 ماه)اومد و کلی بهم روحیه داد.دیگه چیزی یادم نیست.دکتر بیهوشی هم یادش رفت بهم بگه...

نمیدونم ساعت چند بود .به هوش که اومدم تو یه اتاق بودم که چند نفر دیگه هم بودن فقط یادمه خیلی بی حال بودم و همش از پرستار اونجا می پرسیدم که دخترم کو ؟ دخترم خوبه؟بعدا پرستاره گفت این سوال و ازم ده بار پرسیدی و منم همش می گفتم خوبه. از ریکاوری که اومدم بیرون بابا حجت و مامان فریبا رو دیدم و بعدش که رفتیم اتاق ساعت 11 بود که شمارو آوردن.

وایییییییییییی چه دختر خوشگلی.چقدر ماه بودی عشق مامان.

خدایا شکرت به خاطر این فرشته خوشگل و سالم که بهمون هدیه دادی.

اینم عکس شما از اولین بار که آوردنت پیشم.(البته این لباسای زشت رو بیمارستان تنت کرده نمیدونم این که بهترین بیمارستان شهر که بود این بود بقیشون چی بودن)

 

اولین روز

بقیه عکسای بیمارستان در ادامه مطلب.

1 روزگی

 

اینجا به زور میخواستی چشماتو  باز کنی گل خوشگلم.

 

1 روزگی

 

1 روزگی

 

1 روزگی

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله مهسا
4 اردیبهشت 92 12:31
عزییییییییییییییییییزم ایشالله که برای مامان و بابا یه دختر خیلی خوبی باشی.. امیدوام زیر سایه مامان و بابا بزرگ بشی.عروس بشی ایشالله..خاله مهسا بیاد اونجا قر بده ..