یکشنبه 15 اردیبهشت 92
طلا خانوم دیروز دیدم هوا خیلی عالیه گفتم شمارو ببرم بیرون یه هوایی بخوری واسه همین بعدازظهر که شما از خواب پاشدی جاتو عوض کردم و شیر دادم بهت و سرحال که شدی پیاده رفتیم مغازه بابایی پیش مامان فریبا . آخه بابایی رفته تهران مامان فریبا مغازه بود. تا رسیدیم ٥ دقیقه نشد که شما پی پی کردیییییییییییییییییییی. از شانست یه پمپرز و دستمال مرطوب تو کیفم بود. خلاصه در مغازه رو بستیم و جاتو رو میز دخل عوض کردیم. بعدش رفتم مغازه روبروی مغازه بابایی که لباس بچه داشت برات یه سرهمی و یه بلوز خریدم.مبارکت باشه طلا خانوم. وقتی برگشتم دیدم دوباره پی پی کردیییییییییییییییییییییییی .دیگه چون هیچی همرام نبود مجبور شدم برگردونمت خونهههه. خلاصه کلی شیطونی کر...