فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

جمعه ای بدون رونیاااااا...

1392/6/30 2:58
نویسنده : مامانیه رونیا
392 بازدید
اشتراک گذاری

دختر یکی یدونه مامان سلام. عزیزم امروز بالاخره من و باباحجت پروزه شیطان رو اجرا کردیم و شما رو گذاشتیم پیش مامان فریبا و رفتیم آبشار اسبه او.خجالت عزیزم مارو ببخش ولی واقعا خیلی ریسک بود اگه شمارو میبردیممممممم چون یه ساعت اینا پیاده روی تو جنگل داشت یه ساعتم با ماشین راه بود تا شهر.سبزاین اولین باری بود که 7 ساعت ازت دور بودم و واقعا برام سخت بودگریه و آخرا دیگه موقع برگشت گازشو گرفتم تا بیام پیشت.از خود راضی مامانی آخه قبل شما من و باباحجت همش جنگل بودییییییییییم هر پنجشنبه جمعه بدون استثنا یا جنگل یا مسافرت یا دریا خلاصه به تفریح بودیم.از وقتی شما اومدی خیلی محدودیت برامون پیش اومده البتههههههههههههههه بگمااااااااا همه این محدودیتااااااااااا و صد برابر بدترششششششش می ارزهههههههههههه به یه ثانیه وجود شما گل دخترمونننننننن.ماچبغلقلبولی واقعا این تابستون بدجوری دلمون هوای پیاده روی تو جنگل روداشتتتتتتت.بازم میگم امیدوارم مارو ببخشی که تنهات گذاشتیم.خجالت اونجا همش تو راه صحبت شما بودو همش میگفتیم ای کاش رونی بود /اگه رونی بود فلان اگه رونی بود فلان.اصلا حوصله عکس انداختنم نداشتم چون سوزه خوشگل عکاسیم باهام نبوددددددددناراحت.فقط یه جا که واقعاااااااااا محشر بود و تا حالا همچین مردابی رو ندیده بودم من و بابا به زور از خودمون عکس انداختیم اونم برای اینکه بعدا جاشو بهت نشون بدیم.چشمک اونجا چندتا بچه 3 4 ساله هم دیدیم تو مسیر پیاده روی که خوشم اومد و به بابا گفتم رونی رو هم باید از کوچیکی ببریمش جنگل که دوست داشته باشه و یه جورایی مثل خودمون جنگلی بار بیاددددددددددددددد.خندهخلاصه ساعت 11 و نیم رفتیم و 6 و نیم برگشتیم.اومدیم دنبال شما و با اینکه واقعا هردومون خسته بودیم و خیلی خوابمون میومدددددددددد ولی دلم نیومد شما رو از این خونه ببریم اون خونه و به بابا گفتم بریم سر زمینمون تمشک خوری که رونی هم سرش هوا بخورهخیال باطل.بابای مهربونم مارو برد.بعدش یکمی با بابا حجت قدم زدین و تا میخواستیم بریم برا تمشک خوری خوابتتتتتتت برد تو ماشین و ماهم برگشتیم خونه و یه دوساعتی هممون خوابیدیم و بعدش دوتایی رفتیم حموم و آب بازی .لبخندچون امروز وقت کم داشتم تا بهت وعده های غذایی رو بدم مجبور شدم تو حموم سرلاکتو بدم خنثیکه حسابی کیف کردی چون میتونستی همه جا بمالی و بازی کنی .قاشق و ظرف سرلاک همش تو دستت بود و به خودت میمالیدی و کیف میکردی.مژه واسه همین حموممون 1 ساعتی طول کشید و حسابی خسته شدی و تا شیرتو دادم دهنت عین فرشته ها خوابییییییییفرشته.از این به یعد اگه بشه میخوام هر وقت شبا دارم برات پست میزارم عکس همون لحظه خوابت رو آخر پست بزارم یادگاری بمونه. اینم از جمعه این هفتهههههههه بدون رونیا.دوست دارم گل خوشگلمممممممممممممم.ماچ

حالا عکسهاااااا:

این همون مردابیه که گفتمممممممم:

رونیااااااااااا

 

اینجا دوربینو به شاخه درخت آویزون کردیم تا تونستیم این عکسو بگیریمخندهایشالا شما که بزرگ شدی از منو بابا عکس میندازییییییی.آخ من قربون اون دستاتتتتتتماچ

 

رونیاااااااااا

 

پدر و دختر در حال قدم زدن:چشم

 

رونیاااااااااا

 

رونیاااااااااا

 

اینم نی نی هندونههههههه و نی نی منبغل

 

رونیاااااااااا

 

رونیاااااااا

 

سرلاک بازی یا آب بازی؟؟؟؟؟سوال

 

رونیااااااااا

 

رونیاااااااااااا

 

هیسسسسسسسس.فرشتم خوابیدهههههساکت

 

رونیااااااااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان زینب
30 شهریور 92 21:58
سلام نازی نازنینم اخه تو چقدر نازی یه مدت که نبودم می خوام همه ی پستا را بخونم هیچ جوری دل نمی کنم ولی باور من وقت ندارم باید به بقیه دوستان هم سر بزنم مامانی مواظب قندعسلمون باش چشم نخوره از بس عکساش خوشگله .


لطف داری خاله جون. بوس بوس
Moheb
30 شهریور 92 23:10
سلام
رونیاجونمـــــــــــ فداتــــــــ شمـــــــ دقیقا مثـــ فرشته ها خوابیدی !
فرشته زمینی بابا و مامان الهی هزار سال زیر سایه بابا مامانت زنده باشی!




مرسی دوست خوبم و خاله جون رونیا از دعای خوبت.بوووس
زهره مامان بارسین
31 شهریور 92 15:53
ماشاا... به این پدر و دختر . چه لباس سورمهای بهش میاد هزار ماشا... خدا حفظش کنه این فرشته کوچولو رو


قربونت خاله جون چشات خوشگل میبینههههههههه.بوسسسس .ممنون از دعای خوبتت.