3 روز با آیلین طلا.
سلام پاستیل شیرین ١١ ماهه من. عزیزکم گفتم که حال مامانبزرگ این روزا اصلا خوب نیست واسه همین خاله افسانه دلش طاقت نیاورد و دوباره اومد ساری. خلاصه از چهارشنبه تا امروز پیشمون بود و ما هم کارمون این بود هر روز بعد از بیدار شدن شما حاظر شیم و بریم خونه مامانبزرگ هم دیدن خاله جون و دختر خاله هم مامانبزرگ. به شما هم که عاشق ددری حسابی این ٣ روز خوش گذشت طلا خانوم.کلی برای آیلین ذوق میکردی و باهم بازی میکردین. امروز صبح هم با بابا حجت دوتایی رفتین گردش و من یه دل سیر خوابیدم.خلاصه که امشب خاله جون و دختر خاله برگشتن تهران و ما هم خسته و کوفته اومدیم خونه و شما غشششش کردی.چون خونه مامانبزرگ همه ناراحتن و تو چشاشون همه غم دارن نمیشد زیاد عکس بندازم ازتون ولی همین چندتایی که انداختم رو برات یادگاری میزارم.
این قبل رفتنه که حاظرت کردم ببین چقدر تل سر بهت میاد عشقم.
ولی حیف که ....
و در نهایت:
ما دوتا دختر خاله:
عاشق این عکستونم حیف که تار شددد
اینجام داری با آیلین جون دالی بازی میکنین:
دوستون دارممممم هر دوتونو خیلی زیاااااااااااااااااد.