این چنــــــــــــد روز به روایت عکس.
یه روز مادر دختری کلی رفتیم گشت و گزار اول پارک بعد شام بعدم قنادی و برگشتیم خونه
ینی اونجا فقط تاپ و بادکنک همییین. استخر توپم فقط به هوای بادکنکای توش میرفتی.
زمین که میخوردی اعصابت خورد میشد عشقم.
همه بادکنک هارو انداخته بودی بیرون که باهاشون بازی کنی بعد گیر به این یه دونه اون بالا داده بودی.
کلی هم با این مامان ونینیش لوگو بازی کردی.
پیکاسوی مامان
خیلی وقت بوود از خواب همچون فرشته هات عکسی نذاشته بودم فرشته نازم
عاشق شالگردنت شده بودی و میگفتی پیشی
اینجااام گیر دادی دمپایی پات کنیم.
دیگه تو جگرکی یادگرفتی جای دوغ هارو با صاحبشم که دوست شدی و میری جلو یخچال وایمیسی و میگی دی اونم بهت میده
اینم عکسای دیروز باغ بابایی:
مامان فریبا برات گل چید و وایسادی تا تیغاشو بگیره و بده بهت.
دیگه نمیدونه که دخترک ما رابطه خوبی با گل و گیاه نداره و به سرعت هرچه تمتم تر پرپرش مبکنه و هرچی هم بگیم گل گناه داره گریه میکنه هیچ فایده ای نداره
محو تماشای هاپوووو.
جدیدا یاد گرفتی تعادلت رو توپ حفظ میکنی و میشینی
از دست باباحجت
اینم یه عکس سه نفری جلوی زمینمون که بعدها ببینی که این زمین بایر مال ما تنبلها بود که بهش نرسیدیم
بعدشم باغ خاله هانیه رفتیم و کلی نارنگی چیدیم.
عسلم در حال چیدین نارنگی.
اینم نارنگی های چیده شده:
بعدشم که خودتو مهمون دست رنجت کردی عشقم
آخرشم که خوابت گرفته بود و بهونه میگرفتی.
فدای خنده شیرینت نازنینم
اینم تو ماشین که دیگه غش کردی از خستگی موقع برگشت.
بوس بوس.