سه شنبه 8 مرداد 92
عزیز دل مامان دیروز تعطیل بو و فرصت خوبی بود تا یکم با بابا حجت بریم بگردیم البته چون افطار بهشهر خونه عمو اینا دعوت بودیم گردشمونم رفتیم سمت بهشهر و تا رسیدیم دیدیم باران میاد اونم چه بارونیییییییییییییییی. کلی کیف کردیم البته چون بارون خیلی شدید بود نتونستیم پیاده شیم و عکس بندازیم.وقتی داشتیم میرفتیم به بابا گفتم یکی از توپاتو بیاره که باهاش سرگرم شی اونجا. اما شما تو ماشینم دست از سر توپت برنداشتی و باهاش خوابت برد فدات بشم که تو ماشین انقدر ناز میخوابیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اینجوری که نمیشد دیدیم سمت دریا انگار ابر نیست گفتم بریم سمت دریا یکم سرمون هوا بخوره آخه فقط جنگلو از پشت شیشه ماشین دیدیم و دلمون آب شد. خلاصه چون دریای بهشهر خیلی دور بود رفتیم دریا کوچیکه که همون میانکاله است . و کلی منظره قشنگ داشت چون تازه آفتاب داشت غروب میکرد ما رسیدیم و حسابی عکسای قشنگی تونستیم بگیریم.
همیشه وقتی یه بچه می بینی چه کوچولو چه بزرگتر کلی ذوق میکنی و دست و پا میزنی اونجاهم یه پسر بچه رو دیده بودی و کلی به وجد اومده بودیییییییی
اینام عکسای خونه عمو اینا. اول که دوچرخه پسرعمو رو صاحب شدییییییی بعدشم تاب دختر عموووووووووو .(اولین بار بود که رو دوچرخه وتاب مبنشستی. فدات بشم بزرگ که شدی حتما برات میخریممممممممممم)
فدات بشم که با اون دستای کوشمولوت طنابشو گرفتییییییییییییی...
اینم عکس شما و دختر عموی نازت که همش به شما میگه ناااااااااااا...