فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

واکسن 6 ماهگیییییی...

1392/6/4 16:04
نویسنده : مامانیه رونیا
300 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان بالاخره با 5 روز تاخیر یکشنبه رفتیم برای واکسننگرانمن و شما و عمه فهیمه رفتیم . بازم صبح ساعت 9 بیدارت کردم و قطره و شیر دادم بهت و حاظرت کردم و راهی شدیم.قربونت برم که ذوق داشتی موقع بیرون رفتن.ماچاین عکسته تو پارکینگ قبل رفتن...

 

رونیاااااا

 

فدای اون قیافت بشم من.بغل اونجا که رسیدیم  دوتا نینی تو اتاق بودن که داشتن واکسن میزدن و گریه میکردن منم اصلا حواسم نبود که با اون شرایط شمارو تو نبرم خلاصه باهم رفتیم تو تا کارتتو بزارم تو نوبت که شما با دیدن گریه نی نی ها بغض کردی و قیافت خیلی مظطرب شده بود. فدات بشم که تا دیدم اینجوریه اومدم بیرون. بعدش که نوبتمون شد تا شمارو تو تخت خوابوندم دستات باز شد که بغلت کنم و بازم بغض کرده بودییییییییییییی.گریهبا دیدن این صحنه منم بغض گلومو گرفتتتتتتتتتتتتتتتتت.الهی دورت بگردم برای سلامتیته عزیزم . فدات بشم که ملتمسانه منو نگاه میکردی تا بلندت کنم. وای برای 4 و 2 ماهگی اینکارو نکردی .خدارو شکر تا یک سال دیگه خبری از واکسن نیست. خلاصه واکسن اول یکم گریه کردی و تا ساکت شدی واکسن دومسبزبرای دومی هم یکم بیشتر از اولی گریه کردی که تا عمه فهیمه برات شکلک درآورد ساکت شدی. خیلی خانوم بودی دخترکم آفرین به دخمل شجاع من. تشویقنی نی های دیگه یه ربع گریه میکردننننننننننچشمک بعدش اومدیم خونه و طبق معمول غش کردی از خواب...فدات شم که اینجوری خوابیدییییییییییییی....

 

رونیااااااااا

 

وقتی بیدار شدی اصلا تب نداشتی و من خیلی خوشحال بودم البته خیلی هم سرحال بودی انگار نه انگار واکسن زده بودی ...

 

رونیااااااا

 

رونیاااااااا

 

رونیاااااااا

 

رونیااااااااا

 

رونیاااااااااااا

 

شبم رفتیم بهشهر که عمه رو برسونیم و یه سر هم به مادرجون پدرجون بزنیم.اونجا تبت رفته بود بالا و خیلی بهونه میگرفتی و اذیت میکردی. به پیشنهاد مادرجون پاشویه با برگهای نارنج رو امتحان کردیم....

 

رونیاااااااا

 

آخه اون که خوردنی نیست عشق مامان....

 

رونیااااااااااا

 

از اونجایی که دخملی ما یه جا بند نمیشه دیگه به نشستن راضی نبودی و میخواستی وایسیییییی....

 

رونیاااااااااااا

 

بعدش کم کم مشغول آب بازی شدی رسمااااا....

 

رونیاااااااااا

 

رونیااااااااا

 

رونیاااااااااا

 

بعدش عمه برگ بالای سرتو آورد پایین تر که رو چشمتو گرفته بود دیدم انقدر مشغول بازی هستی که اصلا توجهی نکردی که یه چشمتو پوشوندیمخنده

 

رونیااااااااااا

 

رونیااااااااا

 

خلاصه به دلطف آب بازی و خیس کردن کل لباست تبت اومد پایین و شبم که برگشتیم خونه حسابی سرحال بودی خداروشکر(ایشالا همیشه سرحال باشی.واقعا وقتی بی حالی انگار منم بی حالم و حالمون خیلی گرفته میشهههه عشقمممممم)خوابیدی تا صبح صبح هم به زور از خواب پا شدی به خاطر استامینوفن و هی میخواستی بشینی اما خوابت میومد بلندت کردم و نشوندم پیش خودم که کم کم سرتو گذاشتی رو سینم و خوابت برد و منم اینجوری شدمخیال باطل

 

رونیااااااااااا

 

اینم از واکسن 6 ماهگی گل دخملممممممممم . دوست دارم هوارتاااااااا.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هانیه
5 شهریور 92 12:13
آفرین به عشق شجاعم شما خیلی خانومی ها گلم
مهدی
8 شهریور 92 14:39
سلام-عکسهای رونیا خیلی قشنگ بود ایشاا... همیشه سلامت باشه.
ولی خداییش حجت تو پس زمینه عکسها خیلی بانمکه....
لطفا مامان رونیا سلام منو به دایی و زندایی برسونه


نظر لطفتونه پسر عمه عزیز . حجت که نباشه نمیشهههههههههههههه . سلامتیتونو میرسونمممممممم