تعطیلی دوشنبه و یک شب با خانواده پدرییییییییییی.
نازگل مامان دیشب به اصرار همیشگیه عمه فهیمه تصمیم گرفتیم شب بریم بهشهر بخوابیم. اولش که رفتیم جای همه دوستای وبلاگیمون خالی بساط کباب خوری رو تراس به راه بود(از اونجایی که مادر جون به پاکی و نجسی خیلی خیلی حساسهههه و دوقلوها تازه در مرحله ترک پوشک هستن بساط رو آوردیم تو تراسسس ایشالا یه روز نوبت شمام میشه گل مامان) و مگه میشد شما از غافله عقب بمونییییییییییییییییییییما هم مجبوری استخونای یکم طعم دار رو میدادیم دستت ولی شما به یکی رضایت نمی دادی دوتایی میکردی تو دهنت یا یکی از این دستت یکی از اون دستت میخوردی و کلی خنده دار بود کاراتو البته فیلمم گرفتم. ولی این عکسارم عمه فهیمه ازت انداختههههههههههه دخمل شکموی من
بعدشم که موقع خوابیدن شد مگه میخوابیدی پدرمو درآوردی با کوچیکترین صدایی برمیگشتی و به امید بازی با عمه ها نگاهشون میکردی بعدشم که عمه فاطمه کنارت اومد و خودشو زد به خواب که شما بخوابی کم کم غلت زدی رفتی سمتش و دستشو چنگ زدی وداد عمه رو درآوردی و ما خندیدیم و شما خوشحال از اینکه خوابیدین دیگه در کار نیست حالا هی بعدش ما ساکت شدیم دیدم بازم داری میری سمت عمه تا کارتو تکرار کنییییییییییییییآخر مجبور شدم بزارمت اینور تا کاملا که از همه جا ناامید شدی بالاخره خوابت برددددددد.ولی چه خوابیدنی ساعت 6 صبح با صدای مادر جون که برای نماز بیدار شده بود بیدار شدیییییییییییییییییییی و چون اتاق عمه خیلی روشن بود و سر و صدا تا ساعت 8 بیدار بودیییییی و هر کار میکردم نمیخوابیدی همش پرده عمه رو نگاه میکردی و چشمتو میمالیدی و در آخر در حال خاروندن سرت بعد 2 ساعت خوابت برددددددددددد.
بعد یه ساعت دوباره با سر صدای بقیه بیدار شدییییییییییییی.و کلا خیلی بهونه گرفتی تا عصری با اینکه دو سه بارم عمه فهیمه خوابوندت ولی بازم خوابت میومد و تو راه برگشت کل راهو خواب بودی راستی یادم رفت بگممممممم بازم شکمت سفت کار میکنهههههههههههههو اونجا کلی زور زدی اما فایده نداشت خلاصه برگشتیم ساری و یا خاله صباو عمو مجتبی رفتیم سمت دریا پیش مامان فریبا اینا که در حال تمشک خوری بودن و ماهم به اونا پیوستیم .
اینجا تازه بیدار شده بودی و عم مجتبی ایتا رو تو ماشین دیدی ببین چه با جذبه داری نگاشون میکنییییییییی.خاله صبا میگفت میترسممممممممممممممممممقربون اون جذبه ات جذابه خانوم.
عشقممممممممم بین گلااااااااا....
بعد تمشک خوری هم رفتیم بنگاه بابای صبا اونجا عمو رضا من بود که قیافه ای خیلی شبیه باباییه و شما برای بغل رفتنش کلی ذوق میکنی(برعکس مردای دیگه که بغلشون گریه میکنی)دیگه مطمئن شدیم که با بابایی اشتباه میگیریش و میری بغلشششششششششششبم کلی گریه کردی و جیغ کشیدی تا یه ذره پی پی کردییییییییییییییی.الهی فدات شم آخه باز چرا اینجوری شدی گلم .؟؟؟؟ فردا میبرمت پیش دکتر حمید تا بگه چیکار کنیم برات عسلم. دوست دارما فرشته جونممممممممممممممم