این پنجشنبه و جمعه چیجوری گذشت...
طلاخانومم پنجشنبه بعدازظهر با هم یعنی من و شما رفتیم کالسکه سواری چون من تو بازار کار داشتم خلاصه کلی کالسکه سواری کردیم.این عکست قبل رفتن به کالسکه سواری که طبق معمول با ریمل من سرگرمی تا من حاظر شممممم
بعدش که کارمون تموم شد به بابا زنگ زدم که بیاد دنبالمون و بابام با ماشین اومد پیشمون و رفتیم یه دوری تو شهر بخوریم که به خاله صبا هم زنگ زدم که حاظر شن و باهم بریم.بعدش رفتیم اسنک خوردیم و از اونجایی که باباحجت اسنک دوست نداشت موقع شام با شما رفت بیرون که دیدم بستنی به دست و لب و لوچه شماهم همه بستنی برگشتین و کلی بابا رو دعوا کردم که چرا به شما بستنی داده آخه گلم هرموقع یکم بستنی میخوری شیر بالا میاری. خلاصه داشتیم بر میگشتیم خونه که پسر عمم عرفان زنگید و گفت بریم بیرون ماهم قبول کردیم و با هم رفتیم ستاره نو. اونجا خیلی اذیت کردی چون هم خوابت میومد و هم ما داشتیم چیز میز میخوردیم و شما نمیتونستی کلی حرص میخوردی.الهی من فدات شم یکم بزرگتر شو همه چی برات سفارش میدیم بخوری.
اینا عکسای ستاره نو:
اونجا موسیقی زنده بود و یه آهنگ آروم داشت میزد و اینجا داشتی با عرفان تانگو میرقصیدیییییییی
اینجام سیب باباحجت رو انقدر با حسرت نگاه کردی که آخرش بابا مجبور شد بده به شمااااااااااا.دستای بابا رو محکم گرفتی تا از دهنت در نیارههههههه
وقتی هم که اومدیم خونه این جوری بیهوش شدیییییییییییییی
واما جمعه...
این جمعه از قبل من و بابا حجت برنامه داشتیم شمارو بزاریم پیش مامان فریبا و با هم بریم جنگل سنگ نو (چون اونجا جنگلش کلی پیاده روی و راه های صعب العبور داشت نمیتونستیم شمارو با خودمون ببریم ) ولی از شانس بد ما مامان فریبا مریض شده بود و نتونسیم بریم.البته بابا حجت طاقت نیاورد و چون عاشق جنگل و آبتنی تو رودخونه است و تابستونم داره تموم میشهههههه(اینا بهونه هاش بودننن) با دوستش رفت و من و شما موندیم خونههههههههههههولی ما هم کلی بازی کردیم و من کلی برات حیوونای مختلف شدم و شما هم کلی خندیدی.تا بعدازظهر که مامان فریبا اومد پیشمون و ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم حموم.
اینا عکسای صبح جمعه (ظهر جمعه التبه) که داری با اسباب بازیات بازی میکنی منم بیکار ازت فرت فرت عکس انداختم
اول یه دور باید مزه همرو تست کنییییی....
این یکی مثل اینکه خوشمزه تره.....
و تبلیغات شروع میشود..........
یه آن حواست پرت اسباب بازیات شد ....
که با تبلیغ ecco حواست دوباره جمع شد...
در حال تف بازی....
حالا دست ....
این همون گردن کج کردنه معروفه که باهاش دل دکتر حمید رو بردی ....
دیگه کم کم دستات باز شد به معنی اینکه بلندم کن....
دست باز کردن فایده نداشت به غر غر متوسل شدی...
یعنی منتظر دستم بودی که بگیری و بلند شی که یهو تبلیغات...
نتونستی خودتو بلند کنیییییییی و اینجوری شدی....
آره عسلم شبم که بابایی و مامان فریبا رو بردیم رستوران شالی به مناسبت شیرینی زمینی که خریدیم.اولش که پیاده شدیم تا بابا حجت بغلت کرد سرتو گذاشتی رو شونش و خوابیدی ولی تا اومدم ازت عکس بندازم یکم چشتو باز کردی...
بعدش خوابت برد و گذاشتیمت تو کریرت و جات خالی خیلی راحت شام خوردیم
ولیییییییییییییی.... آخرای شام بود که بیدار شدی و میز پر از غذارو دیدی و مجبور شدیم بازم نون بدیم دستت...
بعدشم یکمی دسررررررر(لرزونک)
بعدشم آب نوش جان کردی.
یه عکس یادگاری...
بعدشم که برگشتیم تو راه خواب بودی ولی تا رسیدیم دم پارکینگ اینجوری بیدار شدی ولی انگار حال نداشتی تکون بخوری وروجک...
امشب شب تولد حضرت معصومه و روز دختره. اینم عکسای تبریک یه بابا و مامان به تنها فرشتشون که یه دختر خوشگلهههههههههههههه....(البته فردا تو یه پست این روز رو تبریک میگم)
اینجا داشتی دماغم رو میخوردیی....
اینم دخملم که داره منو بوس میکنههههههههههههههههههههههه.
و تبریک بابا حجت به تنها دخترش...
فدای اون ذوق کردنت بشم
و این هم دوتا عکس خوشگل از دوربین باباحجت.....
بالا هم که اومدی خواب از سرت پریده بود و رو شکم بابا تف بازی راه انداخته بودی...
اینم پاپوشای خوشگلته که دوسال پیش از قشم خریده بودم برای فرشتم. که متاسفانه الان اندازت شده و تا دیدم هوا یکم سرد شده سریع پات کردم امیدوارم حداقل تا ماه دیگه که هوا یکم سردتر میشه برات کوچیک نشهههههههههه.چون دلم خیلی میسوزه آخه خیلی دوسشون دارم و به پاهات خیلی میان البته چون پای تو هست خوشگلن عزیزززززززززززززززم.
دوست دارم دختر کوچولوی مامان.