این آخر هفته با خانواده بابا حجت...
سلام عشق کوچولوی مامان. قربونت برم من که چقدر این روزا شیطون و شیرین شدییییییییی. پنجشنبه شب خونه عمو باباحجت شام دعوت بودیم . شما حسابی با دختر عموی باباحجت مهنا جون و کوثر و محمد جواد آتیش سوزوندی و کلی هم برای همه دلبری کردی.به اصرار عمه فهیمه تصمیم داشتیم شب رو بهشهر بمونیم و آخر شب رفتیم خونه مادر جون. ولی مگه میخوابیدی اونجااااااااااااا.اول که خودتو کلی به پتوها مالیدی و ما هم گفتیم خوابت میاد و تا برقهارو خاموش کنیم خوابیدی. ولی حسابی رو سفیدمون کردی و بیچارمون کردی تا بخوابی تا برقها خاموش شد گیر دادی به چراغ خواب و کلی باهاش ور رفتی و براش جیغ میکشیدی و میخندیدی. که تصمیم گرفتیم چراغ خواب رو خاموش کنیم بعدش دیگه روشنایی تو اتاق نبود جز شعله های بخارییییییییییی. که دیدم همش میخوای بری سمتش و نمیخوابی که عمه فهیمه باالاخره مجبور شد جلوشو با بالش بپوشونه تا رضایت دادی و بعد یکم ورجه وورجه خوابیدی. صبحم که کله سحر ساعت 8 و نیم بیدار شدی و عمه رو هم بیدار کردی و من و باباحجت تا لنگ ظهر خوابیدیم و شما با بقیه سرگرم بودی.ما که بیدار شدیم صبحونه خوردیم و حاظر شدیم تا بریم یه دوری بزنیم با شما و دوقلوها و عمه فهیمه. ولی چون هوا خیلی سرد بود جراات نکردیم شماهارو از ماشین پیاده کنیم حتی برای عکس .البته فقط یه چند دقیقه ای من و شما برای عکس پیاده شدیم که دیگه ریسک نکردم با اینکه منظره های خیلی خوشگل پاییزی عباس آباد حسابی دلمون رو برده بود ولی به سرماخوردگیه شما نمی ارزید.خلاصه برگشتیم خونه مادر جون و نهار خوردیم وبرگشتیم ساری . و شما از همون اول که راه افتادیم تا رسیدیم و تا 3 ساعت بعدش با باباحجت خوابیدیییییییییییی.فدات شم که عادت به صبح زود بیدار شدن نداری و کلی تلافیه خواب صبح رو کردی. شبم با مامان فریبا و بابایی شام رفتیم بیرون و از اونجا هم یه سر به مامانبزرگ زدیم. خلاصه که حسابی به گردش گذشت این آخر هفته. الان هم مثل فرشته ها خوابیدی عشق کوچولوی مامان.
اینم عکسای یادگاری برای این پستت:
اینجا گیر داده بودی به این چراغ خوابه:
رونیا 8 صبح جمعه از دوربین عمه فهمیمه:
گردش ظهر جمعه:تنها عکسی که تو محیط بیرون انداختیم.
این عکس خیلی باحاله و تا مدتها بعدش داشتیم بهش میخندیدیم. آخه گل دخترم چیکار به موهای دختر عمو داری فینگیل؟؟؟؟
آخر شبه و فرشته از خستگی غش کرده.