چند روز گذشته ( 6امین سالگرد عقدمون + جدا کردن اتاق رونیا )
سلام عشق دردونه من.
عزیز مامان 20 تیر 6امین سالگرد عقد من و باباحجت بود.
این عکس درست فردای روزیه که فهمیدیم شما تو دل مامان جا خوش کردی فرشته نازم.
به همین مناسبت تصمیم گرفتیم دیگه به دیکتاتوری شما تو تختمون پایان بدیم و بابا حجت از تبعید برگرده به تختش و شما هم به اتاق خودت برای خواب شب منتقل شی.
شب اول گفتم بریم بخوابیم و شما هم طبق معمول یه دست شیشه و یه دست پستونک بعد از بابای گفتن به باباحجت رفتی سمت اتاق ما ولی بهت گفتم رونیا دیگه باید تو اتاق خودت بخوابی و بریم تو تختت شما هم خیلی راحت قبول کردی و رفتی تو اتاق خودت. اولش شمارو گذاشتم تو تختت ولی بدون من نمیخوابیدی و منم مجبور شدم بیام تو تخت شما (لاغری به این دردا میخوره دیگه ) خلاصه مثل هرشب شیر و پستونک شیر و پستونک تا بعد نیم ساعت خوابت برد .منم اومدم تو اتاق خودمون .اون شب 3 4 بار بیدار شدی که یه بارش مجبور شدم دوباره بیام تو تختت و بخوابونمت چون راضی نمیشدی تنهایی بخوابی ولی دفعه های بعدی با شیر و پستونک رضایت دادی و خوابیدی. شب بعدش راحتتر خوابیدی ولی شب سوم بیچارم کردی کلی سر و کله زدم تا بخوابی دیگه کمرم درد گرفته بود بس که مچاله شده بودم تو تختت. دیشب هم که شب چهارم بود راحت خوابت برد ولی دو سه بار بیدار شدی که 5 دقیقه ای که بالا سرت وایسادم تا خوابت بببره دیگه رضایت دادی و تا صبح خوابیدی. حالا دیگه دخترکم خانمی شده و 4 شبه تو اتاقش تنهایی میخوابه بابا حجتم برگشته تو تخت طفلی بیچاره کمردرد گرفته بود این آخریا. البته صبح ها که باباحجت میره سرکار شما رو میاره تو تخت خودمون چون اتاق شما خیلی روشنه و تو اتاق ما بیشتر میخوابی. امیدوارم که دیگه ازاین به بعد تو اتاقت بخوابی چون واقعا فکر میکنم سختترین کار دنیا جدا کردن اتاق باشه ببرا نینی ها .دوست دارم عسلم
این روزها بهونه گیریت زیاد شده که دلیلشو تو پست بعد برات میزارم. اوجشم تو روزی بود که شبش بابایی و مامان فریبا افطار دهی داشتن یه چیزی حدود 30 تا مهمون . اون روز همش چسبیده بودی به مامان فریبا بیچاره و از بغلش پایین نمیومدی. همه جور اذیتی کردی اون روز شیطون خانوم. خاله افسانه هم رفته ترکیه و براش آش پشت پا هم پختیم ههه.
اینم عکسای این چند روزی که نبودیم.
یه شب که با بابای و مامان فریبا رفتیم جگرکی و بعدش پارک و بستنی .: حسابی خوشت اومده بود بهت اینجوری بستنی دادیم خودت بخوری هر یه قاشقی که میخوردی میخندیدی و تهشم میخواستی سر بکشی .
بعدشم که گیر دادی بری ماشین سوار شی که بابایی شمارو برد :
روزمرگی های یه هندونه شیرین:
اینم یه روز صبحه که تا دیدی من خوابم سریع اومدی تو حال مشغول مکعبات شدی . در حالیکه من خودمو زده بودم به خواب که اگه خوابت کامل نشده بخوابی شیطون بلای من.
آخ من فدای این عکست فدای اون قیافت فدای اون دستات و فدای اون موهای شت و شلختت بشم.
داشتیم میرفتیم افطاری مامان فریبا .
با عروسکت گذاشته بودمت تاب بازی انقدر خوشت اومده بود که همش میخندیدی.
اینم بستنی خوری خودکفا.
فرشته نازم نگاه زیبای تو تمام دنیای من است دلبرکم.
خدایا برای همه چی شکر مخصوصا فرشته نازم.