فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

آخه واقعا چــــــــــــرا؟؟؟ (چکاپ دکتر حمید)

1393/5/28 3:08
نویسنده : مامانیه رونیا
548 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته کوچولو. امروز واقعا ازت دلگیرم.قهر امروز یکی از سخت ترین روزای عمرم بود واقعا خسته. جریان از این قراره که چون چند ماهی بود بعد ویروسی شدنت چکاپ نرفته بودی تصمیم داشتم تا قبل واکسن 18 ماهگیت یه دور چکاپ شی. خلاصه امروز قرار بود ساعت 6 با باباحجت بریم منشی زنگ زد و گفت 5 اینجا باشین واسه همین باباحجت رو بیدار نکردیم و با مامان فریبا رفتیم. که واقعا اشتباه بزرگی کردم با باباحجت نرفتم. الان برات توضیح میدم خانومچه لجبااااز.دلخور خلاصه رفتیم اونجا و چون دفعه قبلی انقدر بچه های دیگه رو بغل و بوس میکردی و ویروسی شده بودی به مامان فریبا گفتم شما رو بیرون نگه داره تا نوبتمون شه. قبل داخل رفتن باید قد و وزن میشدی که یعنی هر کاری کردیم چسبیدی به من و آنچنان گریه ای کردی که نزاشتی وزنت رو بگیرن و اصلا رو ترازو نشستیشاکی .یعنی جیغی بود که من میشنیدیم و شما میکشیدییییییییییییی.بدبو خلاصه با این اوضاع مجبور شدیم با هم بریم رو ترازوی بزرگسالها و بعد وزن من رو تکی گرفت و از هم کم کرد تا وزن شما در بیاد واقعاااااااااااا که .دلخور دیگه از اون به بعد همش نق زدی و گریه تا نوبتمون شد.واااااااااااااااااااااااای یعنی در عرض این 5 دقیقه ای که دکتر داشت مثلا معاینت میکرد به اندازه شاید یک ماااه ازم انرزی گرفتی اصلا اوضاعییی بوداااااا رو تخت که نخوابیدی هر کاری کردم حریفت نشدم که دستاتو از دور گردنم باز کنم تو بغلم هم نمی نشستی و همش پشت به دکتر میشدی و جیغ و گریه و از یه طرف شالمو هی میکشیدی و مانتومو میکشیدی دیگه آبروم جلو دکتر حمید رفت منی که هیچ وقت از گرما عرق نمیکنم خیییس عرق شده بودم و نفس نفس میزدم ماشالا زورت هم زیاد شدههه هااااا حریفت نمیشم اصلااا خلاصه گریه گریه گریه تا اینکه از فرط گریه روی من و خودت بالا آوردییییییییی وای یعنی اون لحظه داشتم دیوونه میشدم از دستت .کچلخلاصه به هزار زور سرسری گوشاتو و گلوتو فقط نگاه کرد و بعدش بالا آوردی و من فرستادمت بیرون پیش مامان فریبا از این اوضاع انقدر عصبی بودم که همه سوالام یادم رفتتتت و یعنی در واقع امروز خیلی الکی این همه وقت و پول هدر دادیم چون نه گذاشتی درست و حسابی معاینت کنه نه من سوالامو پرسیدم.عصبانی واقعا امروز خیلی اذیتم کردی خیلی قهر.تا مدتها بعدش دستم درد میکرد و نفس نفس میزدم .ولی واقعااا نمیدونم آخه چــــــــــــرا؟؟؟؟؟ سوتدکتر حمید فوق العاده دکتر مهربونیه و شاید خیلی پیشنهادهای دکتر بهتر داشتم ولی ترجیح دادم اینجا بریم چون فوق العاده با بچه ها رابطه خوبی دارن ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوری کردی امروز تعجب.حتی وقتی آمپول هم زدی اینجور گریه نکردی.سوال یعنی کلا این اولین بار بود که اینجوری گریه میکردی و از شدت گریه بالا آوردی. مطمئنا با این اوضاع دیگه هیچوقت تنهایی نمیبرمت و حتما بابا حجت باید بیاد چون واقعا دیگه حریفت نمیشم. قهروقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون همه نگام میکردن شال کج و معوج موهای به هم ریخته شلوار کثیف استفراغی  اعصاب داغووون اصلاا اوضاعی بود کلی خجالت کشیدم و سریع زدم بیرون.غمناک

و اما نتایج زحمات امروز: وزن:  کیلو10 ( بالاخره به 10 رسیدی صلواااااتسکوتتنها نکته مثبت امروز همین بود) / قد: 79 / به جای قطره آهن و مولتی یه قطره جدید که از بس اعصابم خورد بود نگرفتم بعدا عکسشو میزارم / به پیشنهاد آقای دکتر تا یه ماه  یا دوماه دیگه شیر خشک قطع + شیشه شیر ممنوع خطا)

از امروز ازت عکس ندارم ولی یه چندتا عکس مربوط به این هفتست که برات میزارم

  فرشته کوچولوی لجبـــــــــــــازدلخور

جمعه که داشتیم میرفتیم خونه خاله صبا. فضولی تو کیف ماماندلخور

 

 

کلا علاقه عجیبی به مبل خاله صبا داری رو مبل خودمون هیچ وقت نمیشینی مگر اینکه جاروبرقی روشن شه ولی رو مبل خاله صبا:

 

 

 

 

 

 

به تلافیه روز جمعه که بابا حجت با همکاراش رفت جنگل ما هم شبش بدون باباحجت رفتیم دریاراضی

اینجام منتظریم آش بیارن برامون و شما عاشق لامپ شدی:

 

 

این عکست رو به خاطر اون مهربونییت که اونجوری عمو مجتبی رو بغل کردی دلم نیومد بزارم گرچه عمه فهیمه به قول خودش بد افتاده بود ولی نتونستم نزارم گذاشتم و عمه جون رو این شکلی کردمخندونک(زن داداشم دیگه چیکار کنمراضی)

 

 

اینم مال دیشبه که داریم بیرون با مامان فریبا اینا .وقتی بهت میگم بخند اینجوری الکی میخندی.یعنی من فدای اون کیفتبوس

 

 

الهی قربونت برم که خصوصی ترین چیزت پستونکته که داری میری بیرون میزاری تو کیفت و هی درش میاری یکم میخوری و دوباره میزاری توشبوس

 

 

عسل خانوم کباب خور مثل مامان باباش. انقدر سر حاملگی شما جگر خوردم که شمام خوشبختانه عاشق جگریخندونک

 

 

 

 

همیشه کیف مامان فریبا رو نشون میدی مکه بهت خوراکی بده بس که همیشه از توش بهت خوراکی داده طفلی ایندفعه چیزی تو کیفش نبود آدامسشو داد. وای اولش با ولع خوردی ولی بعدش چون نعنایی بود قیافت دیدنی شد و انداختیشخنده .نتونستم از اون قیافه بامزت عکس بندازم .اینجا تازه گذاشتی دهت.

 

 

 

بعدشم که میخواستیم ببریمت پارک ولی با دیدن این صحنه پشیمون شدیم:

 

 

در عوض امشب بردیمت پارک . کلا خیلی خیلی به بچه ها علاقه داری و فوق العاده اجتماعی هستی . پارک رو بیشتر به خاطر بچه ها دوست داری تا تاپ و سرسره . امشبم باز یه نی نی گیر آورده بودی و هی دستشو میگرفتیو هی بغلش میکردی نایی(نازی) میکردی و بوسش میکردی.قربون اون دل مهربونت برم.بوس ولی اون نی نی همش از شما فرار میکرد و وقتی نازیش میکردی با اعتراض مامانشو صدا میکرد .خوب اینم یه جورشه دیگه سکوت و این عکس که اینجوری شده داستانی داره که زیر عکس میگم.بعد پارک هم رفتیم کافیشاپ و با بابا فالوده بستنی خوردی و منم ذرت که فکر میکردم شما هم بخوری ولی فقط فالوده خوردی.اونجا هم با یه خانوم و آقا به سرعت ارتباط برقرار کردی و همش براشون بوس میفرستادی و بابای میکردی آخرسز هم رفتی بغلشون دخترک فوق اجتماعیه منخندونک

 

 

اندر حکایات خراب شدن وسایل دیجیتالیه ما که ابتدا هارد لب تاب بود که با هزار سلام و صلوات و نذر فردا ایشاللا به دستم میرسه البته با هزینه 500 هزار تومنی و تب لت شش ماه نشده من که اصلا معلوم نیست چشه و تشخیص نمیدن و نا معلومه دیشب این حکایت دوریبن رو هم در بر گرفت و شاسیش رو از کار انداخت.غمناکخوشبختانه از شانس خوبمون گارانتی داره تا ماه دیگه ولی فعلا باید عکسای بی کیفیت دوربین قبلی رو تحمل کنیم تا ایشالا بره تهران و سالم برگرده. نمیدونم چرا ما تو این جور وسایل اصلا شانس نداریم.سکوت مهم اینه که تو بهترین چیز خدا بهمون بهترینشو داده:

یه فرشته کوچولوی سالم و خوشگل و البته یکم لجبااااااااز.چشمک

پسندها (2)

نظرات (4)

مامانــــــــــــ دینـــــــــا
28 مرداد 93 9:14
سلام مامی رونی جون...غصه نخور نینیها بزرگتر که میشن از دکتر میترسن...دینا هم اون دفعه که بردیمش دکتر انقدر گریه کرد تا آخرش بالا آورد...جالب اینجاس که دیگه از در مطب تو نمیاد و میدونه داریم میریم پیش دکتر ...دکتر هم هنوز بهش دست نزده جیغش میره هوا...روز واکسن 18 ماهگیش هم همین بلا رو سرمون آورد...همه کارکنان بهداشت چپچپ نگامون میکردن...برای وزن گیریش هم من و اون با هم رو وزنه رفتیم ...اینا مال بزرگتر شدنشونه ...
مامانیه رونیا
پاسخ
واای سهیلا جونم به نظرم هرچی میگزره بزرگتر میشن کاراشون کم که نمیشه هیچ بیشتر و سختتر هم میشههه .خدا به دادمون برسه واقعااااا.
مامان بردیا اریایی
28 مرداد 93 18:10
سلام زیاد سخت نگیرین واسه لجبازیش با حرف زدن و اروم کردنش همه چیز درست میشه سنش اقتضا میکنه خانمی دخمل شما چند روزی از پسر من کوچیک تره اگه دوست داشتین به ما سر یزنین ممنون میشم
مامانیه رونیا
پاسخ
حتمااا دوست عزیزم.
خاله منانه
28 مرداد 93 22:08
وای روجا مردم اینقدر خندیدم چه سر ماجراهای مطب و چه سرایت ویروست به دوربین .. تجسم کردم وقتی از مطب آمدی بیرون با اون شال و شلوار کثیفت کلی خندیدیم...
مامانیه رونیا
پاسخ
وای اگه اون روز بودی واقعاا هم کلی خنده دار بو قیافم.
هانیه
29 مرداد 93 7:43
خب طبق معمول تقصیر روجاست دیگه عشقمو دیر دیر میبره دکتر اونم یادش میره میترسه دیگه مگه نه عشقم ؟ مگه نه
مامانیه رونیا
پاسخ
بله طبق معمول ما شدیم مقصررر. جالب اینه که فقط شما نیستی که میگی من مقصرم .بابایی رونیا هم وقتی جریان رو فهمید من رو مقصر دونست ولی اون خلاف نظر شما رو داشت و میگفت اصلا برا چی بچه سالم رو بردی دکتر. ؟؟؟خب مقصری دیگههه