این آخر هفته...
نفس مامان امروز با همدیگه کلی رفتیم گردش .اول شمارو به درخواست بابایی و مامان فریبا بردم مغازه بابایی تا شمارو ببینن.نه که خیلی جیگری همه زود به زود دلشون تنگ میشه دیگهههه.مامان فریبا کلی خوشحال شد و یکسره تو مغازه بغلش بودی جوری که دیگه جواب مشتری ها رو هم نمیداداز اون جالب تر اینکه بعد یه ربع بابایی هم طاقت نیاورد و به مامان فریبا گفت کار مشتری و انجام بده من یکم رونی رو بغل کنمتو مغازه بابایی هم که محبوب ترین وسیله برات ماشین حساب و مامان فریبا هم در مقابلت ضعیف
اینجام عین جوجه رنگیا گذاشتیمت تو کارتن خیلی بامزه بود(قابل توجه :دخترم خودش نشسته)
از اونجام به درخواست من با مامان فریبا رفتیم برای من مانتو بخریم.آخه با وجود شما گل دخملم دیگه نمیتونم تنهایی برم خرید لباسایی که احتیاج به پرو دارن واسه همین الان چند وقته میخوام مانتو بخرم و نمیشهههههههههههه
از دیدن این همه مانتوهای رنگی به وجد اومده بودی و کلی با ذوق رگال ها رو عین آدم بزرگا ورق میزدی.فدات شم من.
آخرشم که نخریدم ولی به جاش برای باباحجت یه تی شرت خوشگل خریدم.نمیدونم چرا اینجوری شدم هربار میرم برای خودم خرید کنم یا برای شما لباس میگیرم یا باباحجت.فکر کنم زیادی احساساتم گوله میشهبگذریم.شبم که با دوست باباحجت و خانومش و دخمل نازشون شام رفتیم بیرون.عمو ناصر و خانومش همزمان با ما ازدواج کردن و دخمل گلشون نورا جون سه سال ونیمشه.اینم عکس شما دوست جونیا...
اینجا میخ تابلو LED مغازهه شده بودی.
الانم دوساعتی هست که از بیرون اومدیم و شما کلی اذیت شدی تا من سحری باباحجتو درست کنم کلی گریه کردی چون حسابی خسته بودی و تا شیرتو گذاشتم دهنت بیهوش شدی.فدای تو دختر کوچولوی من. اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این سوال رو روزی هزار بار از خودم میپرسم و بعدش خدارو به خاطرت شکر میکنم.همیشه سالم و خوشحال باشی ایشالا فرشته کوچولو.