جمعه 10 خرداد 92
دختر کوچولوی مامان این آخر هفته حسابی به گردش گذشت . ٥شنبه که عروسی دوست خوبم منان جون دعوت بودیم و چون میدونستم شما اونجا اذیت میشی شمارو گذاشتم پیش مامان فریبا و من و باباحجت رفتیم . حسابی خوش گذشت جات خالی دختر گلم اما از اون ور انگار شما حسابی از خجالت مامان فریبا و بابایی دراومدی و حسابی اذیتشون کردی و گریه کردی که بابایی مجبور شده بود شما رو یه ساعت تو بغل بچرخونه تا خوابت ببره. امیدوارم دوست خوبم و شوهرش سالهای سال زندگی خوب و خوشی داشته باشن کنار هم .
جمعه ظهر هم که رفتیم بهشهر آش پشت پای مامانبزرگ بابابزرگ بود و رفتیم اونجا آش خوردیم یه کوچولو هم به شما دادم تا بعدا که بزرگتر شدی بدونی که آش پشت پاشونو شما هم خور دیییییی
راستی دیگه تو صندلی ماشینت حسابی بهت خوش میگذره چون دیگه میزارمت توش گریه که نمی کنی هیچی آرومم میشی و این منو خیلی خوشحال میکنه.من کشته مرده ی اون طرز خوابیدنت تو صندلیتم. تو راه همش برمیگردم تا شمارو ببینم.
این عکس شما تو راه بهشهر.
تا بعداز ظهر اونجا بودیم بعد برگشتیم ساری من و شما رفتیم خونه عمه اکرم مامیت که دوره فامیلی بود چون بهشهر خیلی بهونه می گرفتی نذاشتی لباستو عوض کنم واسه همین اومدم تو ماشین و لباستو عوض کردم و طبق معمول تا گذاشتمت تو صندلی خوابت برددددد .چقدرم با جذبه خوابیدی عین این دختر باکلاسااااااااا من فدای اون تیپت.
دخی گلم اونجا که رسیدیم چون اولش ساکت بود و آروم حسابی خانوم بودی و میخ لوستر شده بودی و کلی خندیدی
عمه اکرم رفت موی یه عروسکش که کنده شده بود رو آورد گذاشتیم رو سرت کلی خندیدیم و خیلی بهت میومد کلی ماه شده بودی من که دلم ضعف رفته بود واست پس کی موهات درمیاد من دیگه طاقت ندارم میشه زودی موهات دراد؟؟؟؟؟
وای که اینجا عین عروسکایییییییییییییییییی.
ولی چشمت روز بد نبینه یه کم که گذشت و شلوغ شد آنچنان گریه ای سر دادی که هیچکی حریفت نمیشد . بعد ازکلی گریه یه نیم ساعت خوابیدی و دوباره یه رب ساکت بودی باز از اول گریه گریه گریه که دیگه مجبور شدیم بیایم خونه .کلا دیگه جاهای شلوغ رو دوست نداری و زودی کلافه میشی که این اصلا خوب نیست و خودت حسابی اذیت میشی به خاطر همین تصمیم گرفتم ازاین به بعد تو شلوغی بخوابونمت .آهنگ بزارم و tv روشن کنم تا به سروصدا عادت کنی عشقم.
راستی میدونستی قد تموم دنیااااااااااااااااااااا دوست دارم فرشته من؟؟؟؟