فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

ولیمه مامانبزرگ بابابزرگ

1392/3/22 15:25
نویسنده : مامانیه رونیا
665 بازدید
اشتراک گذاری

عسلکم مامانبزرگ بابابزرگ از مکه برگشتن و ولیمه هم به خیر خوشی گذشت. لبخنددوشنبه روز قبل اینکه بریم بهشهر برا ولیمه ما تو خونه کارگر داشتیم برای تمیزکاری خونه .آخه حاجی ها ساعت ٤ صبح میرسیدن و قرار شده بود اول بیان خونه ما بعد یکم استراحت حرکت کنن برن سمت بهشهر. دوشنبه کلی کار داشتیم از یک طرف کارگر داشتم از یک طرف داشتم کیک می پختم برای سفره ولیمه و سراغ گل باید می رفتم و کلی کارای دیگه تازه بعد اونم باید میرفتیم بهشهر تا یکسری وسیله رو ببریم اونجا و عمه فهیمه رو هم بیاریم ساری تا صبح با باباحجت برن فرودگاه برای استقبال.شما رو هم که باید نگه میداشتم خلاصه خیلی سرم شلوغ بود. اوهاما شما مثل همیشه خانوم بودی و اون روز اصلا اذیتم نکردی. وقتی داشتم کیک میپختم گرسنت شده بود و من یادم رفته بود برات آب جوش بیارم واسه همین هی نق میزدی و منم از اون ور مشغول کیک بودم و هی باهات حرف میزدم تا آب جوش بیاد .یهو دیدم ساکت شدی سرمو برگردودنم دیدم تو تشک بازیت خوابت بردهههههههههههههه الهی من فدات بشم که گشنه خوابیده بودییییی.بغل

 

رونیااااااااا

 

اینم عکس کیکی که مامیت پخته.ببین چی کردههههههههاز خود راضی

 

رونیاااااا

 

شب از بهشهر برگشتیم و عمه فهیمه و محدثه جون(دختر عموی باباحجت)با ما اومدن و کلی خوابمون میومد اونا که خوابیدن من تازه باید شما شیطونو که تو ماشین خوابتو گرفته بودی و تازه سرحال شده بودی و میخوابوندمآخخلاصه کلی باهات کلنجار رفتم تا بالاخره ساعت 2 شب موفق شدم از خود راضی اما انگار تو خوابم میخواستی شیطونی کنی نگاه کن چیجوری خوابیدی پاهات تو دستته و تو خوابییییییییییییخنده

 

رونیااااااااااا

 

اون شب تصمیم گرفتم صبح شمارو بزارم پیش مامان فریبا و نبرمت بهشهر و شب همراه مامان فریبا و باباحجت فقط برا ولیمه بیای اینجوری هم شما خسته و کلافه نمیشدی هم من میتونستم اونجا کمکشون باشم.و چه تصمیم خوبی گرفتم چون اونجا فوق العاده شلوغ شده بود و اصلا جای شما نبود. خلاصه من ساعت 2 خوابیدم و باباحجت و بچه ها ساعت 3 رفتن دنبالشون تا بیان ساعت 4 شد و یکم حرف زدیم و خندیدیم البته همش مواظب بودیم شما بیدار نشی بعدم خوابیدیم و پاشدیم صبحانه خوردیم و راهب بهشهر شدیم البته قبلش شمارو گذاشتم خونه مامان فریبا .اینم عکس سبد گلمونه که تو راه پله انداختم.گل در کنار گلماچ

 

رونیااااا

 

محدثه جون داشت برات شکلک درمیاورد تا بخندی ولی ببین چیجوری داری نگاش میکنینیشخند

 

رونیااااااا

 

شب برای ولیمه من لحظه شماری میکردم که شما برسین خیلی دلم برات تنگ شده بود عشقممممممممممم دیگه طاقتم تموم شده بود فامیل هم همش سراغ شمارو میگرفتن خلاصه بالاخره شما اومدین و کلی بغلت کردم بوست کردم وای چقدر دلم برات تنگ شده بود اصلا طقت دوریتو ندارمااااااااااا جیگر مامان. اینم عکس شما بغل مامانبزرگ حاج خانومنیشخند

 

رونیاااااااا

 

بعد حدودا نیم ساعت آنچنان گریه ای شروع کردی که دیگه به جیغ تبدیل شد و من بردمت تو هوای آزاد و دادمت به بابا حجت اما مگه کوتاه میومدی انقدر گریه میکردی و زار میزدی و جیغ که یهو نفست گرفت و من از ترس مردم و زنده و شدم خلاصه بابا حجت رفت و بابایی رو صدا کرد و تا اومد شما دیگه تقریبا آروم شده بودی بیچاره فکر کنم بابایی شامم نخورد شما رو نگه داشت بیرون تا مراسم تموم شد و من که دیدم اینجوریه گفتم دوباره با مامان فریبا و بابایی برگردین و با اینکه اصلا دلم نمیومد شما رفتی. من و باباحجتم بعد از اینکه یکم کارهارو روبراه کردیم برگشتیم ساری و برای اینکه شما بد خواب نشی من اومدم خونه مامان فریبا موندم شب رو. نمیدنم چرا ولی اصلا طاقت شلوغی و نداریییییییی با این وضعیت من هیچ جا نمیتونم شمارو ببرم و همچنین خودم برم. ولی همه اینا به یه لحظه وجود شما کلی می ارزههههههههههههههههه .من عاشقتمممممممممم فرشته کوچولوی من. بوسسسسسسسسسسسسسسسسماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

free-downloadha
22 خرداد 92 15:46
سلام وقت بخیر وبلاگ خوبی دارید ممنون میشم از شما با اطلاعاتی که در نی نی دارید بیاین تو این سایت مدیر افتخاری بشید این هم قسمت انجمن خانه و خانواده لطفا در سایت ثبت نام کنید وممنون میشم که این پیام رو تو وبلاگ بذارید تا تمامی دوستان ببینن http://free-downloadha.com/forumdisplay.php?f=500 موفق باشید
mamanedina
23 خرداد 92 11:42
مامان کوچولو نترس همه نینیها تواین سن اینجوری میشن چون تازه شمارو شناخته و میخواد فقط باشما تنها باشه دینا خانوم هم از3/5 اینجوری شده بود ولی حالا خیلی بهتر شده تازه بعدها بهتر هم میشن