ولیمه مامانبزرگ بابابزرگ
عسلکم مامانبزرگ بابابزرگ از مکه برگشتن و ولیمه هم به خیر خوشی گذشت. دوشنبه روز قبل اینکه بریم بهشهر برا ولیمه ما تو خونه کارگر داشتیم برای تمیزکاری خونه .آخه حاجی ها ساعت ٤ صبح میرسیدن و قرار شده بود اول بیان خونه ما بعد یکم استراحت حرکت کنن برن سمت بهشهر. دوشنبه کلی کار داشتیم از یک طرف کارگر داشتم از یک طرف داشتم کیک می پختم برای سفره ولیمه و سراغ گل باید می رفتم و کلی کارای دیگه تازه بعد اونم باید میرفتیم بهشهر تا یکسری وسیله رو ببریم اونجا و عمه فهیمه رو هم بیاریم ساری تا صبح با باباحجت برن فرودگاه برای استقبال.شما رو هم که باید نگه میداشتم خلاصه خیلی سرم شلوغ بود. اما شما مثل همیشه خانوم بودی و اون روز اصلا اذیتم نکردی. وقتی داشتم کیک میپختم گرسنت شده بود و من یادم رفته بود برات آب جوش بیارم واسه همین هی نق میزدی و منم از اون ور مشغول کیک بودم و هی باهات حرف میزدم تا آب جوش بیاد .یهو دیدم ساکت شدی سرمو برگردودنم دیدم تو تشک بازیت خوابت بردهههههههههههههه الهی من فدات بشم که گشنه خوابیده بودییییی.
اینم عکس کیکی که مامیت پخته.ببین چی کردهههههههه
شب از بهشهر برگشتیم و عمه فهیمه و محدثه جون(دختر عموی باباحجت)با ما اومدن و کلی خوابمون میومد اونا که خوابیدن من تازه باید شما شیطونو که تو ماشین خوابتو گرفته بودی و تازه سرحال شده بودی و میخوابوندمخلاصه کلی باهات کلنجار رفتم تا بالاخره ساعت 2 شب موفق شدم اما انگار تو خوابم میخواستی شیطونی کنی نگاه کن چیجوری خوابیدی پاهات تو دستته و تو خوابیییییییییییی
اون شب تصمیم گرفتم صبح شمارو بزارم پیش مامان فریبا و نبرمت بهشهر و شب همراه مامان فریبا و باباحجت فقط برا ولیمه بیای اینجوری هم شما خسته و کلافه نمیشدی هم من میتونستم اونجا کمکشون باشم.و چه تصمیم خوبی گرفتم چون اونجا فوق العاده شلوغ شده بود و اصلا جای شما نبود. خلاصه من ساعت 2 خوابیدم و باباحجت و بچه ها ساعت 3 رفتن دنبالشون تا بیان ساعت 4 شد و یکم حرف زدیم و خندیدیم البته همش مواظب بودیم شما بیدار نشی بعدم خوابیدیم و پاشدیم صبحانه خوردیم و راهب بهشهر شدیم البته قبلش شمارو گذاشتم خونه مامان فریبا .اینم عکس سبد گلمونه که تو راه پله انداختم.گل در کنار گل
محدثه جون داشت برات شکلک درمیاورد تا بخندی ولی ببین چیجوری داری نگاش میکنی
شب برای ولیمه من لحظه شماری میکردم که شما برسین خیلی دلم برات تنگ شده بود عشقممممممممممم دیگه طاقتم تموم شده بود فامیل هم همش سراغ شمارو میگرفتن خلاصه بالاخره شما اومدین و کلی بغلت کردم بوست کردم وای چقدر دلم برات تنگ شده بود اصلا طقت دوریتو ندارمااااااااااا جیگر مامان. اینم عکس شما بغل مامانبزرگ حاج خانوم
بعد حدودا نیم ساعت آنچنان گریه ای شروع کردی که دیگه به جیغ تبدیل شد و من بردمت تو هوای آزاد و دادمت به بابا حجت اما مگه کوتاه میومدی انقدر گریه میکردی و زار میزدی و جیغ که یهو نفست گرفت و من از ترس مردم و زنده و شدم خلاصه بابا حجت رفت و بابایی رو صدا کرد و تا اومد شما دیگه تقریبا آروم شده بودی بیچاره فکر کنم بابایی شامم نخورد شما رو نگه داشت بیرون تا مراسم تموم شد و من که دیدم اینجوریه گفتم دوباره با مامان فریبا و بابایی برگردین و با اینکه اصلا دلم نمیومد شما رفتی. من و باباحجتم بعد از اینکه یکم کارهارو روبراه کردیم برگشتیم ساری و برای اینکه شما بد خواب نشی من اومدم خونه مامان فریبا موندم شب رو. نمیدنم چرا ولی اصلا طاقت شلوغی و نداریییییییی با این وضعیت من هیچ جا نمیتونم شمارو ببرم و همچنین خودم برم. ولی همه اینا به یه لحظه وجود شما کلی می ارزههههههههههههههههه .من عاشقتمممممممممم فرشته کوچولوی من. بوسسسسسسسسسسسسسسسس